دوست کاغذی

درباره کتابهایی که خوانده ام، می خوانم و خواهم خواند. شاید فیلم هم نقد کردیم

دوست کاغذی

درباره کتابهایی که خوانده ام، می خوانم و خواهم خواند. شاید فیلم هم نقد کردیم

مشخصات بلاگ

برای معرفی کتاب فیلم و سایر چیزها

آخرین مطالب
آخرین نظرات
پیوندها

۱۱ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام


بعد از یه غیبت طولانی

یا به غزل سرای دیگه در خدمت شما هستم.

از فاضل نظری که به راستی جایگاه غزل رو حفظ کرده و با تشبیهات و کنایه ها و استعاره ها و صنایع متفاوت و متعدد ادبی شوق انگیزی و دل کَشی رو در شعر کلاسیک معاصر تضمین کرده. کتابهایی که از او دیده بودیم و از خوانش آنها لذت فراوان برده بودیم "آنها و اقلیت و گریه های امپراطور" بودند و امسال در نمایشگاه کتاب تهران اثری جدید از او پای به عرصه ی حضور گذاشت.غزلستانی با 50 غزل ناب و ...


ضد


مقدمه ی کتاب این است:


من ضدی دارم.

آنقدر فریب کار که ان را "خود" پنداشته ام

حالا 

من از خود برای تو شکایت آورده ام


 


کتاب از انتشارات سوری مهر در دسترس قرار گرفته است و من در نمایشگاه چاپ سوم کتاب را زیارت و خریداری کردم.

حرف دیگری ندارم جز سه غزل که از این مجموعه تقدیم میکنم.


جهت نما

تو آن بُتی که پرستیدنت خطایی نیست

و گر خطاست مرا از خطا ابایی نیست


بیا که در شب گرداب زلف موّاجت

به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست


درون خاک، دلم می تپد هنوز اینجا

به جز صدای قدم های تو صدایی نیست


نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون

که هر کجا خبری هست ادعایی نیست


دلیل عشق فراموش کردن دنیاست

و گرنه بین من و دوست ماجرایی نیست


سفر به مقصد سر در گمی رسید چه خوب

که در ادامه ی این راه ردّ پایی نیست

***

آه

اگر جای مروت نیست با دنیا مدارا کن

به جای دلخوری از تنگ بیرون را تماشا کن


دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردار

همین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن


چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهم

نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن


من از مرگی سخن گفتم که پیش از مرگ می‌آید

به «آه عشق» کاری برتر از اعجاز عیسا کن


خطر کن! زندگی بی او چه فرقی می‌کند با مرگ

به اسم صبر، کم با زندگی امروز و فردا کن

***


بی

همراه بسیار است، اما همدمی نیست

مثل تمام غصه ها، این هم غمی نیست


دلبسته ی اندوه دامنگیر خود باش

از عالم غم دلرباتر عالمی نیست


کار بزرگ خویش را کوچک مپندار

از دوست، دشمن ساختن کار کمی نیست


چشمی حقیقت بین کنار کعبه می گفت

«انسان» فراوان است، اما «آدمی» نیست


آن قله ی قافی که می گویند، عشق است

جایی که تا امروز بر آن پرچمی نیست


زنده باشیم و غرق در غزل


این کتاب را از کجا خریداری کنیم:


 

  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمان الرحیم

سلام


در راه همسرم تماس گرفت که کجایی و چه می کنی که به دروغ گفتم نور هستم! و جایت خالی و شب را هم احتمالا میمانم و جایی برو تا تنها نباشی ولی در فشم بودم و با سرعت به سمت خانه ی دوست حرکت می کردم. شیرینی صدای کسی که انتظارش را نداری شاید از شیرین ترین شیرینیها باشد که خدا روزی مدام مان قرار دهدش. خلاصه آمدم و به اتوبان بابایی رسیدم و بعد هم امام علی و بعد هم سبلان و بعد هم دماوند و درب خانه و تغییر صدا و کمک خواستن از همسرم به عنوان فقیری در راه مانده... خیل حال داد چون تا سه بند از مکالمه متوجه نشد! دلسوزی کرد و عذر خواهی ولی در بند چهارم که شک کرد و خنده اش از آیفون به گوش رسید من هم بند آبدادم و خود را از راه آیفون به درون بغلش پرت کردم.




راستی چقدر خوب است که آیفون مان تصویری نیست.

سفر خوبی بود در کل
و در دنیا کلا این گونه است که تا چیزی را از دست ندهی چیزی بدست نمی آوری.

راستی طول سفر از میدان ولیعصر تا خانه خودم 534 کیلومتر شد و زمان سفر 28 ساعت. در این سفر برف سال قبل را لمس کردم که در شمشک هنوز مردانه نفس می کشید و زنده بود. زیر آفتاب کنار دریا برنزه شدم و در مه بعد از تونل کندوان یخ زدم و کور شدم و از جنگل زیبا و آبشارهای فراوان جاده سه هزار بهرمند شدم.
این ایران ماست از دمای 40 درجه کف خیابان های تهران تا دمای 3 الی 4 درجه سیاه بیشه و خنکای شمال همراه با اندکی شرج و یه عالمه آفتاب، از صدای بوق و بوی گند دود گازوئیل تا صداب بلبل و جیغ عقاب و بوی خوش گلِ محمدیِ وحشیِ کوهی.




ازش لذت ببریم و از مردمانمان
و خدا ازدواج در سرزمینمان را آسان گرداند که ....

و به امید دیدار سفر نامه های شما

زنده باشید


و السلام


92/3/22


  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

در آن مکان زیبا که به سنگهای سفید و صیقلیِ سیل آورده شده از سیل سال قبل مزین شده بود، خود را به کنار آبشار رسانده وحالا که ساعت حدود 12 را نشان میداد زنگی به همسر مورد علاقه ام زدم که از صبح امکان تماس با او را از دست داده بودم و به جز دو شعری که برایش فرستاده بودم هیچ خبری از او نداشتم. گوشی را برداشت و جیغ مهربانی کشید. هم را بوسیدیم و از بابت شعرها تشکر کرد. حالش و حال لیلایمان را پرسیدم و اینکه دیشب را خوب گذرانده است یا نه؟ که خوشحال بود و امید وار بود که به من هم خوش گذشته باشد.
خدا حافظی کردم و خود را به عباس آباد رساندم، نزدیکهای اذان ظهر بود و من نیز خود را به مسجد رساندم و با جماعتی هم نوا شدم خدا را.
قصد کردم دیگر نمانم
از عابران سیر محبت خورده بودم و دلم هم برای همسرم تنگ شده بود. همینها کافی بود تا برگردم.
آمدم و دیگر تا تهران کسی را برای سوار کردن نیافتم جز دو زن که از شرِ خیر رساندن به آنها بن کل صرفه نظر کردم و تا خود تهران تاختم!




هزینه سفرم شد 22 هزار تومان پول بنزین، 4 هزار تومان آب انار برای میزبانم و 2150 تومان پول صبحانه و نهار که از عمو بهادین خریدم و 4500 تومان هزینه کافی نت و 2 هزار تومان بستنی از شیر گوسفند در زنگوله پل و آب معدنی ای و البته یک برگ جریمه 50 هزار تومانی برای سبقت غیر مجاز که خدایی مجاز ترین سبقت در سفرم بود و خیلی سوزش داشت. باید 100 هزار تومان جریمه می شدم ولی لطف کرد آدم مزخرف و 50 هزار تومان جریمه نمود.




روزی با رضای امیرخانی درباره ی سفر ارزان صحبت می کردیم و او هم از سفرهایش گفت و از سفرهای پیاده ی نادر ابراهیمی و بعدها هم مطلبی دیدم از آقا جواد محقق که درباره سفرهایش بود در ماهنامه ی داستان که حتما مطالعه بفرمایید این ماهنامه ی وزین را. آری باید سفر کرد و ارزان سفر کرد و دست به چآدر بود و نا خوانده مهمان شد بر سفره ی دوستان تا رحمت خدا شامل گردد و زمین را نیز سیر کرده باشیم هزینه ی این سفر 40 هزار تومان هم نشد و جای همه خالی بود.


92/3/22


ادامه دارد


  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمان الرحیم

سلام



کجا بودیم
ببین میوزیک پرتمون کرد از مطلب
بله، اصرار که نهار بمون، ماست محلی، تخم مرغ، نون زغالی ... برای اولین بار بعد از پیاده کردن گونی، معصومه رو دیدم قدش تا ابروهام بود و روسریش رو هم سرش نکرده بود و موهایی کوتاه و خرمایی داشت. این گزارش اولین نگاه بود! بیخودی تهمت نزنید. من کاری که تونستم بکنم این بود که چشمم رو به گلهای ریز کف زمین بدوزم و از زیبایی اونا لذت ببرم.
حالا در مقابلم دو گزینه
 قرار داشت،اول:ماندن و نهار خوردن و لختی آسودن و البته مزاحمت برای تازه واردین به خانه خود! دوم: رها کردن اینهمه نعمات روستایی و بازگشت! برای شیطان دعایی خواندم و دعوت به ماکولات را رد کردم و همانند عیاران سوار بر ماشین راه بازگشت را در پیش گرفتم ...



آرامتر راه بازگشت را در پیش گرفتم خرگوشی دیدم بژ، گاوی بژ تر و گاوهایی با شاخهای بلند و زیبا و پستانهایی آویزان که نوید شیری مطبوع را میدادند. اسبهایی دیدم رنگارنگ برخی به همراه کره ی دلبندشان و عقابی که تنها و در اوج چشم به دنبال شکاری می گشت و هیچ نمی یافت.
تلفن همراه هم آنتن نمیداد، یادم رفت بگم جاده متعلق بود به 18 سال قبل و قبل از آن این منطقه اصلا جاده ای نداشت. برق و تلفن و تلویزیون و هم به روستای قاضی محله رسیده بود، آب هم که آب چشمه بود و خود اهالی لوله کشی کرده بودندش. قرار بود یکی از دوستان که اتفاقا همزمان با من مسافر شمال بود من را از وجود خودش مطلع کند! که نکرد!؟ البته نبود آنتن آدم را مبتلا به این شک می کرد که نکند بنده ی خوب خدا پیغام داده ولی پیغام در راه مانده باشد! به پای کوه که رسیدم و در اولین جای زیبایی که صدای آبشار هم می آمد و آنتن نیز موجود بود در کناری توقف کردم ...

92/3/22

ادامه دار

 

سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۹:۵۰

  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمان الرحیم

سلام


میشه آفتاب بعد سیاهی
میشه کامل ماه آبی
هیچی یکجور نمی مونه
این سرنوشت همه مونِ
لا ل لا لا لالالا
حالا که می گذره هر چی
تو هم بگذر همونحوری
هیچی وای نمیسته یکجا
همه میریم سوی فردا
ها هاهاهاها
ش ل للاللل للل د لللالال
همگی در گذر هستیم
نمیبینیم انگار نیستیم
همینه قصه بودن
شعر هستی رو سرودن
ل ل ل لا دو رو دو دو دو دووووو


این میوزیک متن قالب سفرم بود با امکان تکرار ضبط ماشین:

خیلی با حالم جور بود

وقتی نگاه میکنم به عکسای تو
وقتی فکر می کنم به حرفهای تو
وقتی که تنها می شم تنها با خودم
دلم یهو تنگ میشه واسه خنده های تو
وقتی که بارون میاد قطره قطره هاش
به یاد من میاره بارون چشمای تو
تویی راز شکفتن گله
تویی آفتاب گرم بهار
تویی نور ماه وقتی تاریک شبها
تویی عطر خیس سبزه ها
ش للللل
للللللل
گاهی وقتا می گردم لای نامه ها رو
شاید رسیده باشه نامه و پیغام تو
اگرم باشه چیزی بازم چه فایده
دلم می خواد بشنوم بازم کلام تو
وقتی صدای پات میاد تو کوچه ها
این دل سرکش من میشه رام تو

خیلی قشنگه... خیلی
گریه .... ناله ...


ادامه داره 


سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۸:۳۰ 

  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام



از عمو بهادین یک آلوچه ی شمشک خواستم، به یاد زن گلم که کیک کام دوست دارد یک کام و یک رانی هلو.
رفت و آن پسر شنا گر در آبهای خروشان را صدا زد . آمد بلند قد بود و چشمان روشنی داشت و غریب چهل سال سن.
آرام بود لبخند ملیحی هم بر لب داشت. اجناس را به قیمت رویشان حساب کرد و انگار نه انگار که سر گردنه است.
و آدم به راحتی به راز سن دراز عمو بهادین پی برد. البته آدم!
خلاصه برگردیم به مسافرانمان آنها را رساندم و از صندوق عقب که هنگام سوارشدنشان خودشان پرش کرده بودند، برای کمک و البته خداییش برای اینکه دزدشان نکرده باشم چون "نت بوکم" آنجا بود! پیاده شدم یک گونی محتوی خرت و پرت و یک سبد حاوی یک مرغ و شوهرش را پیاده کردم.
خیلی اصرار کرد که نهار را پیشان بمانم ...



ادامه دارد
 

متن یکی از میوزیکهای متن سفر:

آتیش عشق روشن شد حالا دیگه میسوزونه
دیگه هیچی بجز عشق یاد آدم نمی مونه
دلم میگه بسوز بسوز به آتیش عشق
ولی حس میکنم جسمم نمی کشه نمی تونه
زیر این سقف خراب و پشت این درهای بسته
فقط گرمای تو مونده توی این قلب شکسته
توی جنگل فلز وسط غوغای شهر
بیا دستم رو بگیر، منو از اینجا ببر
...
ای عشق صدام کن که فریاد بزنم
آره واسه تو فرهاد میشم کوه میکنم
میدونم سخت به تو رسیدن
ولی حس می کنم میتونم باهات حرف بزنم

92/3/22

ادامه دارد

سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۶ 
  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام


بله دوباره بنده نوازی کرد معصومه! تا حالا ندیده بودمش که عقب بود و هنگام سوار شدن هم ندیده بودمش چون پیاده نشده بودم و اینبار شیطنت وار از آینه نگاهی از سر محبت به او کردم! - در نظرم دختر 12 ساله می آمد - ولی او حواسش نبود و نفهمید و من هم نیازی به حاشا کردن پیدا نکردم.
میرفتیم و با زنی که به مادر میمانست فرزندان را، هم کلام شدم و از اقتصاد منطقه و عمر جاده و سیل سال قبل و کودکی و میان سالی و پیریش برایم گفت و در هر محل، نام منطقه را میگفت که اینجا فلان است و آنجا بهمان! گفتم پیری!؟ زنی بود که در نظر من به 40 سال نرسیده بود! ولی گفت که عباس نوه اش است و من فهمیدم لا اقل 50 سال سن را دارد. خیلی خوب مانده بود. در کنار چشمانش سه خط لطیف جای گرفته بود! از همانهایی که وقتی می خواهیم در نور زیاد به جایی خیره شویم در کنار چشممان ایجاد می شود. به نظر می آمد این خطوت اثر کار بر روی زمین در ظهرهای تابستان باشد. به شدت به سرم زد که سارغی از شوهرش بگیرم. ولی از سر اینکه آزرده خاطر شود یا فکر بد بکند منصرف شدم.



با احترام تا مقصدی دور در جاده ای خاکی و کوهستانی با آبراهی همراه و جنگلی که در میان صخره ها به وجود آمده بود و آدم را یاد نقاشیهای ژاپنی از صخره و درخت که با جوهر سبز بر اوراق قدیم نقش بسته، می انداخت، همراهیشان کردم. در راه معصومه با شیطنت یا شاید از سر بی سری و تفنن روسری بر روی شانه افتاده اش را رها کرده بود و به سیاحت مناظر مشغول بود و گاهی هم نگاهی در آینه می کرد. آینه را کمی بالا بردم تا هم پشت سر را ببینم و هم چشمانش را نبینم. در راه به پیری رسیدیم، که زن گفت عمو بهادین نام دارد و قریب 120 سال سن. بر صندلی ای در جلوی درب دکانی خلوت از جنس نشسته بود و روزگار سپری می کرد زن ادامه داد که او پسری دارد که فقط اوست که می تواند در آب خروشان رود کنار جاده رفته و زنده یا مرده افرادی را که آب با خود برده است بیرون بیاورد!؟ در راه بازگشت دلم طاقت نیاورد پیاده شدم عید را به عمو مبارک باد گفتم و به سراغ ویترین خلوطش رفتم. ساعت حول و حوش 11 بود و تا آن زمان حتی آب هم به دهان نریخته بودم!


92/3/22


ادامه دارد 


دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۲، ۰۶:۲۱

  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمان الرحیم

سلام


بله رسیدم به یک زن و یک پسر خُردسال و یک دختر خوش اندام روستایی! که بعدا فهمیدم خوش اندام است!؟
در راه های پرت وسیله مثل آب در بیابان است که صاحب ندارد. باید رساند مردمی را که اَیالات خدا هستند و خدا دوستشان دارد.
پرسیدند کجا می روی گفتم به تفرج راه می پیمایم و در خدمتم!
خلاصه گفتند راه خاکی هست و دور، گفتم می رسانمتان و این سه مهربان شدند روزی ما در روز تولد بابای بنده خدا.
راه افتادیم و کمی نگذشته بود که از همسفریها یمان که دختری بود و معصومه نام داشت از پشت گفت خیلی باحالی مادر بوق!؟



راستی یادم رفت بگویم زن بزرگ که به مادر می مانست به همراه عباس جلو و در کنار خودم نشست و معصومه در صندلی عقب جایگیر شد.
خلاصه خنده ام گرفت و یاد آیه قرآن "و اذا خاطب هم الجاهلون قالو سلاما" افتادم، خنده ام گرفته بود و مانده بودم با این مازنی چه کنم که مادر با مهربانی؛ تشری نرم به معصومه 
زد! بعد هم با هم به مازنی شروع به اختلاط کردند و من ماندم و طبیعت و جاده راهوار و عباس که هر از چندی نگاهش می کردم. او با اینکه فهمیده بود نگاهش میکنم نگاه نمی کرد مرا.

شاید یک کیلومتر نرفته بودیم که معصومه از عقب تسبیح عقیق من را که دور شصت دست راستم حلقه کرده بودمش دید که هدیه دختری بود که هست از متعلقین و با لهجه مازنی باز گفت: "عجب تسبیحی داری مادر بوق"!!!


92/3/22


ادامه دارد 


دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۵۸

  • مجید شفیعی

بسم الله الرحمان الرحیم

سلام

عید همگی مبارک


 چشم ها را می گشایی عشق می ریزد زمین  

    با گل لبخندتان باشد بیامیزد زمین


    آیه ی تطهیر می بارد نگاهت مرد صبح! 

    باشد از خواب هزاران ساله برخیزد زمین


    کی هوای تو کبوتر می وزد ای ناگهان!

    کی بگو کی می شود از خون بپرهیزد زمین؟


    کی عنایت می کنی کی سیصد و چندی سوار

    تا در استقبال تان شعر تر انگیزد زمین؟


    تا پر از خورشید گردد این شب وامانده مان

    تا قبای ژنده ی خود را بیاویزد زمین


    ذوالفقار تو جهانی را به حیرت می کشد

    این زمین بی بهاری را که خواهی زد زمین


    می نشیند پیش رویت آسمان با احترام

    پیش پای حضرتت وقتی که برخیزد زمین


    کاش سهم بی کسی های دلم باشد - که نیست -

    هر چه از سمت ردایت عشق می ریزد زمین

مریم رزاقی

@@@


دلا تا باغ سنگی, در تو فروردین نخواهد شد

به روز مردگ,شعرت, سوره یاسین نخواهد شد


فریبت می دهند این فصل ها تقویم ها گل ها

از اسفند شما پیداست, فروردین نخواهد شد


مگر در جست و جوی ربنای تازه ای باشیم

وگرنه صد دعا زین دست, یک نفرین نخواهد شد


مترسانیدمان از مرگ, ما پیغمبر مرگیم

خدا باما که دلتنگیم, سر سنگین نخواهد شد


به مشتاقان آن شمشیر سرخ شعله ور در باد

بگو تا انتظار این است, اسبی زین نخواهد شد


  علی رضا قزوه


دوشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۲، ۰۵:۴۲


  • مجید شفیعی

بسم الله الرحامن الرحیم

سلام


هر سفری را به انگیزه ای انجام میدهیم و در کل هر کاری را برای مقصودی که اگر این نباشد انسان که هیچ پست ترین موجودات از لحاظ شغوری هم حرکتی نمی کنند.

بله! چرا سفر رفتم و چرا تنها رفتم و چرا شمال رفتم و چرا 3000 را انتخاب نمودم؟

این اولین سفر بدون همسرم بود و تا کنون بدون او سفری نرفته بودم. جالب است که او بدون من سفرهای زیادی رفته است. که بسیار با آنها موافقم و آن را برای روحیه اش بسیار مفید میدانم. چرا که او خانه نشین است و نیازش به سفر از مردی که هر روز به سر کار می رود و اتفاقات مختلفی را تجربه میکند بیشتر است. البته این سفرها را با جمع زنانه و با رفقایش و یا با مادرش رفته و از این جهت نیز خیالمان تامین بوده. ولی من که تنها رفتم چه؟ بر رفقای خواننده این وب محقر پوشیده نیست که من و مرضیه خانم عزیز منتظر مهمانی هستیم بزرگ که خدا در وقتی خوب به ما عطایش کرده و به همین خاطر مدت زمان زیادی بود که سفر نرفته بودم و روحیه ام در حال فرسایش بود و از طرفی دیگر، اگر این سفر را نمی رفتم و کار به دنیا آمدن لیلا می کشید که دیگر رها کردن این مادر و فرزند که از منتهای نامردی بود. اگر بگویید خب مرضیه خانم هم در همین وضع به سر می برد باید به اطلاع برسانم که نه او در زمانی که حقیر مشغول نمایشگاه کتاب تهران بودم سفری مبسوط به نزد جانستان عالم، امام قریب علیه السلام رفته بود به همراه رفقا و با مرکب قطار و چه لازم سفری بود برایش و از این جهت نیز عدالت برقرار می شد.


و این بود شرح مختصری از انگیزه و دلیل سفرم



92/4/1


ادامه دارد


شنبه, ۱ تیر ۱۳۹۲، ۰۷:۴۶ 

  • مجید شفیعی