سفرنامه ای از خودم (قسمت نهم)
سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۲، ۰۱:۰۲ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
از عمو بهادین یک آلوچه ی شمشک خواستم، به یاد زن گلم که
کیک کام دوست دارد یک کام و یک رانی هلو.
رفت و آن پسر شنا گر در آبهای خروشان را صدا زد . آمد
بلند قد بود و چشمان روشنی داشت و غریب چهل سال سن.
آرام بود لبخند ملیحی هم بر لب داشت. اجناس را به قیمت
رویشان حساب کرد و انگار نه انگار که سر گردنه است.
و آدم به راحتی به راز سن دراز عمو بهادین پی برد. البته
آدم!
خلاصه برگردیم به مسافرانمان آنها را رساندم و از صندوق
عقب که هنگام سوارشدنشان خودشان پرش کرده بودند، برای کمک و البته خداییش برای
اینکه دزدشان نکرده باشم چون "نت بوکم" آنجا بود! پیاده شدم یک گونی محتوی خرت و پرت
و یک سبد حاوی یک مرغ و شوهرش را پیاده کردم.
خیلی اصرار کرد که نهار را پیشان بمانم ...
ادامه دارد
آتیش عشق روشن شد حالا دیگه میسوزونه
دیگه هیچی بجز عشق یاد آدم نمی مونه
دلم میگه بسوز بسوز به آتیش عشق
ولی حس میکنم جسمم نمی کشه نمی تونه
زیر این سقف خراب و پشت این درهای بسته
فقط گرمای تو مونده توی این قلب شکسته
توی جنگل فلز وسط غوغای شهر
بیا دستم رو بگیر، منو از اینجا ببر
...
ای عشق صدام کن که فریاد بزنم
آره واسه تو فرهاد میشم کوه میکنم
میدونم سخت به تو رسیدن
ولی حس می کنم میتونم باهات حرف بزنم
92/3/22
ادامه دارد
سه شنبه, ۴ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۴۶
- ۹۲/۰۴/۰۴